حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

اولین دلنوشته مامان برای ملوسکم

تقدیم به حسنای عزیزم دختر ملوسم 4 ماهه که تو قدم به زندگی من و بابا گذاشتی. چه لحظات شاد و دل انگیزی رو باهم می گذرونیم. روزها و شب هایی که تصورش رو نمی کردم، شب های شب بیداری برای گریه های کولیکی ات، روزهای خوشحالی کنار دخملی که اوایل همش زور می زد. چه زیبا بود اول بار که لبخند زدی، اول بارکه خزیدی، اول بار که نگاهم کردی، چه دل انگیز بود اول بار که دیدمت، لحظه ای که قابل وصف و نوشتن نیست. بعد از 9 ماه انتظار، بعد از 4 ساعت در اتاق عمل و ریکاوری بودن.  تو امروز یعنی همه ی دنیای من، همه ی رویای من. امروز آرزوهایم در بالندگی تو خلاصه میشه. تو را چون باد و باران دوست دارم            &nb...
16 آذر 1392

غذای کمکی حسنا

سلام خاله جونی. چند روزی میشه که مامانی شروع کرده به دادن غذای کمکی بهت. آخه همه علایم برای شروع خوردن غذای کمکی رو نشون میدادی. وقتی خوردنی میدی چشاتو درشت میکردی و میخواستی با دست بگیری و بخوری. مامانی واست چند روزه فرنی درست میکنه و تو با شدت و هیجان تمام میخوری و من عاشق این تند تند خوردنت هستم. مامانی هم خیلی ذوق میکنه از این اشتهات. دستو پاتو تکون میدی و قاشق اولی تموم نشده منتظر بعدیش میمونی. امروز که رفته بودیم خونه دختر خاله جمیله مهمونی هر چی شیر میخوردی باز گشنت بود مامانی گفت حسنا الان فرنی میخواد. بعدش رفتیم خونتون و مامانی یه فرنی خوشمزه واست درست کرد و خوردی. البته از بس با حرص و ولع میخوردی که منم هوس کردم و یکم از فرنیت رو خ...
16 آذر 1392

4ماه و 10 روز

سلام خاله جونی مامانی دیگه رسما واست دفتر خاطرات تهیه کرده و میخواد خاطراتت رو خودش ثبت کنه. از این به بعد کار خاله هم راحت تر میشه. البته من همچنان به عنوان همکار افتخاری مامانی در خدمت شما هستم. مامانی امروز گفت دوربین رو بده بهم تا از حرکت جدید حسنا فیلم بگیرم اولش کلی خندیدم گفتم مگه حسنا کاراته کار میکنه و ... اما واسه خنده گفتم منظور مامانی رو میدونستم. مامانی گفتش که به پشت برمیگردی میخواست از این توانایی جالبت فیلم بگیره. آخه ثبتش تو این روزا ارزش داره بعد چند روز دیگه این عادی میشه یه توانایی جالب دیگه بهمون نشون میدی.  تو همین صحبتا بودیم که دیدیم داری حرکت قشنگه رو میری که یهو مامانی گفت زود زود دوربین رو بیار!...
8 آذر 1392

حسنا در این روزها

سلام خاله جونی جدیدا رفتارای عجیبی نشون میدی. مثلا میگن که لوسی چون هر وقت مامانی ازت دور میشه جیغ و داد راه میندازی البته بعضیام میگن که وابسته به مامانی شدی. قبلا راحت بغل دیگران میرفتی و مهربون بودی. اما الان کسایی که نمیشناسی رو میبینی گریه میکنی. مثلا بعد چند روز که نیومده بودی خونمون وقتی پدرجون و داییا رو دیدی گریه کردی. گفتیم ای وای حسنا رو شما رو کم دیده نمیشناسه اما من و خانم جون که تقریبا هر روز بهت سر میزدیم رو میشناختی. فامیلای دیگمون رو هم به همین صورت. به اصلاح غریبی میکنی باهاشون مخصوصا اگه خواب باشی و بعد بیدار شدن یه غریبه رو ببینی خیلی بدجور گریه میکنی. مامانی برده بودت خونه دحتر خاله راحله. اولش خواب بودی بعد ...
4 آذر 1392

دوستان حسنا

کامیار پسر دختر دایی زهرا پسر دختر دایی زهرا دخترای دختر خاله سمیه و افسانه پسر دختر خاله رقیه و پسرای دختر دایی زهرا و اونی که تو بغلشی همسایه خاله صغری است. اینجا خونه خاله صغری است وقتی از کربلا اومده بود و با دوستات مشغول بازی بودی. البته به سرپرستی خاله!!!!!!   ...
4 آذر 1392

واکسن 4ماهی

سلام خاله جونی الان که دارم مطلب مینویسم تو بغلم هستی. بهت عکس نی نی ها رو از کامپیوتر نشون دادم و با تعجب نگاه کردی . الان خودتم که تو آینه میبینی ذوق میکنی و میخوای خودتو بهش نزدیک کنی. مامانی تازه تو رو از مرکز بهداشت آورده آخه واکسن 4ماهگیتو زدی. خب دیگه نمیشه نوشت. داد و بیداد میکنی. تا بعد.... دور سر41 وزن 4ماهگیت:6کیلو قد:64سانت. مامانی گفت: یک قطره فلج اطفال خورد و واکسن زدن به پات گریه کردی. (واکسن سه گانه و فلج اطفال
2 آذر 1392
1